نماز صبح رو دم طلوع خوندم و دیگه خوابم نبرد. ساعت ۷:۴۲ دقیه صبحه. 

دلم نیومد روزه ام رو بخورم. یه برنامه ریختم واسه خودم خدا کنه بتونم بهش عمل کنم. خسته شدم اینقد برنامه ریزی کردم و هیچی به هیچی. 

این روزا دارم به این فکر میکنم که یه ذره بیشتر عقلم رو به کار بندازم. ول کنم این تراژدی مسخره ای رو که سالها از زندگیم رو نابود کرد. باید یه بار در موردش بنویسم.

باید بیشتر به فکر خودم باشم. 

باید کمتر به نظرات و حرفای ادمای دیگه اهمیت بدم. 

به قول هلاکویی ادم باید اینقدر سر خودش رو با کارای خوب و مفید پر کنه که دیگه فرصت نکنه به چیزای منفی حتی فکر کنه. 

من الان تو یه برهه از زندگیم هستم که دیگه چیزی برا از دست دادن ندارم. کوچکترین لغزشی باعث میشه یهو سقوط کنم به ته دره و بعد اون شاید هیچ وقت راهی برای برگشت دیگه نداشته باشم. 

الانه که باید نذارم که سقوط کنم. 

برا این چیزی که الان هستم کم یا زیاد تلاش کردم. خیلی راضی نیستم از وضعیت فعلی ولی باید ادامه بدم. 

گفتم که چیزی برای از دست دادن ندارم. 

اتفاقا وقتی هیچی برا از دست دادن نداری یه جورای کارت راحت تره و بهتر هم شاید پیش بره.

باید خودمو رها کنم تو اقیانوس ترسهام 

باید.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها