در مسیر رسیدن به آرزوها



خدایاااا شکرت!!!

میس آزی پیاممو جوا بداد. نوشته نمیخواد شنبه بیای خودمون بهتون زنگ میزنیم. 

اخیش خیالم راحت شد.

عمرا که تماس شنبه و یکشنبه اشون رو من جواب بدم. 

من دیگه یک دقیقه هم بدون پول و قراراد نمیرم اونجا 

مگه مغز خر خوردم؟؟؟؟!!!!!!!!!!


یه چیزی رو بارها و بارها دیدم و برام پیش اومده 

الان باز دوباره تکرار شد!

واقعا اندرکف اعتماد به سقف ملت هستم!!! من با این پیشینه درسی، با اون همه هوش و استعداد و خلاقیت، وقتی میخوام راجع به این هدف اخیرم حرف بزنم همش دست و دلم می لرزه و ناامیدم. بعد یه سری افراد هستن باور کن طرف اندازه گلابی توی این مغز کپک زده اش عقل نیس. قد سیب زمینی پشندی نمیفهمه بعد میبینم اونم هدفش همینه و کلیییی هم اعتماد به سقف داره!!!!!!

خدایا توبه

خدایا توبه 

خدایااااااااااااااا توبه 

دختر کاش می فهمیدی هوش و توانمندیت خیلی خیلی بیش تر از خیلیاس. کاش میفهمیدی تو فقط ترسیدی! فقط جوگیر یه سری حرفای چرت شدی! اخه چطوری بهت بفهمونم؟:((


مدتهاست که دارم برنامه ریزی میکنم که بشینم و کارای عقب افتاده رو انجام بدم ولی این کار رو نمیکنم. اگرم بکنم پیوسته و مداوم نیست. دیگه خسته شدم از این که همش توی ذهنم دارم به خودم بد و بیراه میگم که پس کی دیگه میخوای یه فکری بکنی؟!

از شنبه باید برم سر اون کار مزخرف. هنوز قرارداد ندارم و هنوزم نمیدونم بازم باید برم بیگاری یا قرارداد میبندن بالاخره؟؟ تصمیم گرفتم تا زمانی که قرارداد نبستن دیگه نرم. کاری که به این سختی پیدا شد و کلی ذوقش رو داشتم و حالا که رفتم توش میبینم اصلا و ابدا اون چیزی نبوده که انتظارش رو داشتم. از همه بدتر این که به خاطر مسئولیت پذیری زیاد خودم و پرکار بودنم منو یه جایی گذاشتن که نه بهم ربطی داره نه تخصص من رو احتیاج داره نه اصلا هیچی! فقط یه خرکاری مزخرف و صرف که کم کم میره روی نرو آدم و حالمو به هم میزنه!

خداییش دلم برا خودم میسوزه. اون همه درسای سختی که ما داشتیم و از اون بدتر استرس هایی که تحمل کردم اخرش شد این؟!! 

هرچند خودم هم میدونم که قرار نیس برای همیشه اینجا بمونم و صرفا این کار رو رفتم دنبالش که باهاش در دهن مردم ببندم. تازه با این وجود بازم دیشب زی زی میگف اونجا میری تلفن جواب میدی؟!!!!!!!!! از حرفش حرصم نگرف حتی بدم هم نیومد! یه حس بی تفاوتی و یه پوزخند بهش تحویل دادم که بابا تو دیگه خیلیییی احمقی! درسته که کارم چرته ولی دیگه نه اینقدری که تو داری میگی! تازه همین کار چرت رو هم خیلیا دوس دارن و ذوقش رو دارن. انصاف ناشکری هم نمیشه کرد تو این وضعیت.خدایا شکرت. نسبت به تلاشم شاید همینم زیاده.چه میدونه ادم. 

خدایا.یعنی میشه من مثل بچه ادم بشینم سر درس و مشقم؟ یعنی میشه این درس خوندن و کار کردن من یه برکت درست و حسابی بگیره، یه خورده انگیزم زیاد بشه؟ تنبلی ها و بی حوصلگیا تموم بشه؟!! 


جددیا رفتم تو کار دیدن و گوش دادن ویدئوهای تد! دوس دارم. 

این که زبان رو قاطی زندگی روزمره ام بکنم دوس دارم. مطمئنا وقتی توش پیشرفت بکنم و هر فیلم و سریال و اهنگ و کلیپ انگلیسی با لهجه های بریتیش و امریکن ببینم رو بفهمم بیشتر هم دوسش خواهم داشت. اولش یه کم سخته ولی با ممارست قطعا بهتر میشم. 

من میتونم 

این بار دیگه میتونم


تازه فهمیدم چطوری باید بخونم! انصافا بیخودی از خودم توقع بیجا داشتم سری قبل. یکی نبود به من بگه اخه دختر خوب تو کلا ۲ ماه هم وقت نذاشتی اونم خیلی خیلی نصفه نیمه. یه روزایی که ایل و تبار میومدن دنبال خونه گشتن و خونه دیدن که مجبور بودی باهاشون باشی اون روزای دیگه رو هم یا در افسردگی ناشی از بیکاری به سر می بردی یا میترسیدی از آینده. الان شکر خدا دیگه ترس از کار رو حداقل نداری و این خودش یه گام مثبته. 

غیر از اون هم خب بالاخره بیکار هم نبودی. همین که تونستی دکتر الف رو راضی کنی و پایان نامه رو با نمره عالی تموم کنی و اون مقاله کنفرانس به دردنخور رو بفرستی براشون خودش خیلیه. ضمن این که بالاخره یه work experienceای هم این وسط ایجاد شد که خالی از لطف نیست. همه اینا به کنار هنوزم پیگیر اون قضیه نمره هستم و ان شالله اونم به زودی زود حل میشه. 

از همه مهمتر این که بالاخره بعد ۳ سال مستقل شدی اونم جایی که همیشه دلت میخواست. "شیرین" هم که کنارم هست. هرچند کمکمی بهم نمیکنه و یه وقتایی حتی تمرکزم رو هم به هم میزنه با کاراش ولی بودنش بهتر از نبودنشه. 

خدا بهم لطف کرد و کمکم کرد از الان به بعدش دیگه دست خودمه. 

ناردونه!!! خداییش دیگه از الان به بعد هییییییییچ بهانه ای قابل قبول نیست!


هوا گرم شده و این مدیر ساختمون نادون هنوز شوفاژهای مرکزی رو خاموش نکرده. نه به اون موقع که به اون یکی مدیره التماس میکردیم که بابا روشن کن اینا رو مردیم از سرما نه به الان که باید به اون یکی التماس کنیم که بابا خاموش کن پختیم:/

امروز بازم دیر بیدار شدم. دیشب با دوستم رفتیم کافه. من اب انار و البالو خوردم و وسط شب معده ام داشت از سوختن رسما پاره میشد!!:)) تا صبح هم خوابای دری وری دیدم. خواب دیدم نمره یه درسم ۳ شده و معلمه پیش مامانم شکایتمو میکرد. از خواب که بیدار شدم داشتم خدارو شکر میکردم که دوران تحصیل دانشگاه تموم شد و از طرفی به این فکر میکردم که من با چه جراتی میخوام باز دوباره این دوران رو شروع کنم؟! ای کاش هنوزم بچه  مدرسه ای بودم. همون بچه مدرسه ای شاگرد اول کلاس و مدرسه.

دیشب خوب بود خوش گذشت. 

هوا چه خوب شده!


باید هر روز به خودم یادآوری کنم که تحقق این هدف کاملا امکان پذیره

خداییش هم در درون خودم این حس رو دارم و یه جورایی مطمئنم که امکان پذیره ولی خب چون سخت تر از کیس های دیگه اس و تلاش بیشتری میخواد و یه کم هم ریسک و قدرت روحی روانی و اعتماد به نفس بالایی رو میطلبه باعث میشه حتی توش گام هم نذارم

ولی من میتونم 

توکل به خدای مهربون


باز رفتم راجع به دانشگاها سرچ کنم و باز حالم بد شد

یاد تابستون ۹۶ افتادم 

یاد این که اوضام داغونه و نمیدونم چه غلطی باید بکنم. 

هیچ کس نتونست برام کاری بکنه و الان حس میکنم حتی خودم هم.

خدایا

دستم به دامنت 

یه کاری برام بکن در این راستا

پ ن: اینستاگرام رو باز کردم یه پستی اومد که نوشته بود: پس صبری کن صبری جمیل ( سوره معارج آیه ۵)


بابای دختره مجوز رو صادر کرده که جمعه شب ان شالله برا جناب برادر خان بریم خواستگاری دخترشون!!!
من قرار نیست برم ولی خب میتونم اعتراف کنم که یه هیجان شیرینی رو زیر پوستم حس میکنم. خدا کنه اگر به صلاحش هست بشه و از همدیگه خوششون بیاد. نمی دونم اگه این اتفاق بیفته عواقبش برا من چی هست؟ هنوزم میتونم توی این خونه فسقلبم بمونم یا ازم می گیرنش. برخوردا چطوری خواهد بود؟ میتونم با نفر جدید اضافه شده به خانواده کنار بیام یا نه؟! ولی در کل فکر میکنم جواب همه این سوالام مثبته و امیدوارم اتفاقای خوبی در راه باشه:)




این آهنگ برای من پر از خاطره اس. اون روزا که سریال راه بی پایان رو نشون میداد و من حس میکردم با دیدنش میرم به یه دنیای دیگه. پسر نقش اصلی سریال تو تنهایی هاش این اهنگ رو پلی میکرد و من الان با گوش دادنش پرت میشم به اون روزا.
دیشب تولد شیرین بود. نزدیک ۲۰۰ تومن خرج رستوران و تولد گرفتنش شد. تازه این به جز خرجی بود که برای کادوش کردم. واقعا نمیخواستم این خرج اضافه رو بکنم حتی نمیدونم چرا دیروز بهش پیام دادم که بریم بیرون تا تولدش تنها نباشه. 
شاید به خاطر تنهایی این روزام به قول دکتر شین،‌مهرطلب شدم! حس میکنم دارم بهش باج میدم و اجاز میدم اون هر کاری میخواد بکنه. نمیتونم بگم به عنوان یه دوست، دوسش ندارم چرا دارم ولی حس میکنم داره روی زندگی و اینده ام اثر میذاره و از همه مهمتر این که من الان باید تمرکزم رو بذارم روی یه کار خیلی مهمتر و متاسفانه این کار رو نمیکنم. 
این همه اهمال کاری از کجا میاد؟! از ۱۷ اسفند اگه روزای مسافرت رو بذارم کنار یه چیزی حدود ۲۵ روز وقت تلف شده دارم. وقتی که شاید میتونست به عنوان روزای طلایی حساب بشه. دلم نمیخواد غصه اش رو بخورم ولی واقعا از ته دلم میخوام که روزای پیش رو رو استفاده گنم . مگه من تا چند سال دیگه جوونم؟! 
میدونم که شروع میکنم و تا تهش هم خوب پیش میره. به دلم افتاده که اتفاقای خوبی می افته ولی باید شروع کنم 

دلم گرفته 

راستش هر وقت میخوام جدی با این مساله روبرو بشم دست و پام میلرزه و ته ته وجودم یه ترسی میشینه از این که نکنه اوضاع بدتر از اینی که هست بشه. بعد از اون یهو همه غم هام میان روی دلم و یادم می افته که چقدر تو وجودم بی اعتماد به نفسی و ترس رخنه کرده و انگار قصد نداره حالا حالاها از وجودم ریشه کن بشه. 

از بیکار شدن از تنها شدن از بی ابرو شدن از. می ترسم. 

نمیدونم 

خدایا 

خودم رو به تو سپردم 


تا من باشم فیس الکی ندم!!!

پیرو پست قبلیم اون یارویی که دلم میخواس استوریم رو ببینه دید و ریپلای زد و طبق معمول هم فضولی کرد! اخه یکی نیس بهش بگه دختر خوب تو که رفتی و تو بهترین شرایط قرار گرفتی و بدون دغدغه کارتو کردی و با یه تیر هزارتا نشون رو زدی اخه دیگه چی کار به کار منه بدبخت داری؟؟؟؟

منم حواسم نبود سین کردم!!! اه لعنت به این شانس.

میخواستم تو خماریش بمونه هاااا.

هیچی دیگه مجبور شدم زر بزم و بگم کدوم قبرستونیه 

اه 

تا من باشم چسی الکی نیام:)))


همین الان یه استوری گذاشتم اینستا که خودم هم حالم ازش به هم خورد:))) استوریه مشکلی نداره ولی اون چرت و پرتی که زیرش نوشتن انصافا بوی تعفن میده.

فک کنم به خاطر فشارهای روحی و روانی هست که این مدت به سرم اومده و یهو خواستم کل روح و روان رو خالی کنم.

اصلا خیلی هم خوبه.

چطور خود این رفیقای اسکولم از غذای چرت و پرتشون هم حتی عکس میذارن؟!! طرف پدر شوهرش یه کاره ای هست تو دولت بعد میاد از کنفرانس خبریش استوری میذاره!!!:)))) فک کن!!! فضل خودت که نیس هیچ، فضل پدرت هم که نیس هیچ. فضل شوهرت هم نیس هیچ. فضل پدر شوهرته!!!!!!!!!!! اوسکول.

یا اون یکی تند تند عکسای بچه ی زشتش رو میذاره و زیرش هم شر و ور میذاره و فک میکنه الان یه بلاگر معروفه! یا اونای دیگه عکس حلقه و شوهرا و جلسات دفاع پیزوری و مقاله کنفرانس و مصاحبه ی شوخر توی تی وی و مغازه ی تازه باز کرده و سفرای خارج و کادوی ولنتاین و این چرت و پرتا رو میذارن!!!!!!!

چطور اونا میذارن؟؟؟؟

منم دلم خواس یه کم پز بدم به کسی چه؟؟ دوس نداری آنفالوم کن!


مدیر امروز رسما رید بهم!

گفت کارای شخصیت رو نیار تو ساعت اداری انجام بده و گفت اون دختره رنگ پریده دماغ عملی هم گفته نمیخوادت و به دردش نمیخوری و از این به بعد با یکی دیگه قراره کار کنی. 

انگار نه انگار که خود کوتوله اش تو ساعتای کاری یا داره سخنرانی میکنه و شر و ور میگه یا داره درس میخونه. مرتیکه نفهم عقده ای.

لحظه خیلی سختی بود. نفهمیدم چطور اشکام میاد. از ناراحتی صدام گرفت و حتی نتونستم درست جوابش رو بدم. حالم بد شد. گریه کردم. رفتم تو نمازخونه و زنگ زدم به الف. از استرس داشتم میمردم که الف چه رفتاری باهام میکنه. 

میخواستم گریه کنم ولی نکردم. 

امروز روز خوبی نبود. 

خدایا شکرت در هر حال.


نماز صبح رو دم طلوع خوندم و دیگه خوابم نبرد. ساعت ۷:۴۲ دقیه صبحه. 

دلم نیومد روزه ام رو بخورم. یه برنامه ریختم واسه خودم خدا کنه بتونم بهش عمل کنم. خسته شدم اینقد برنامه ریزی کردم و هیچی به هیچی. 

این روزا دارم به این فکر میکنم که یه ذره بیشتر عقلم رو به کار بندازم. ول کنم این تراژدی مسخره ای رو که سالها از زندگیم رو نابود کرد. باید یه بار در موردش بنویسم.

باید بیشتر به فکر خودم باشم. 

باید کمتر به نظرات و حرفای ادمای دیگه اهمیت بدم. 

به قول هلاکویی ادم باید اینقدر سر خودش رو با کارای خوب و مفید پر کنه که دیگه فرصت نکنه به چیزای منفی حتی فکر کنه. 

من الان تو یه برهه از زندگیم هستم که دیگه چیزی برا از دست دادن ندارم. کوچکترین لغزشی باعث میشه یهو سقوط کنم به ته دره و بعد اون شاید هیچ وقت راهی برای برگشت دیگه نداشته باشم. 

الانه که باید نذارم که سقوط کنم. 

برا این چیزی که الان هستم کم یا زیاد تلاش کردم. خیلی راضی نیستم از وضعیت فعلی ولی باید ادامه بدم. 

گفتم که چیزی برای از دست دادن ندارم. 

اتفاقا وقتی هیچی برا از دست دادن نداری یه جورای کارت راحت تره و بهتر هم شاید پیش بره.

باید خودمو رها کنم تو اقیانوس ترسهام 

باید.


دیشب فقط ۳ ساعت تونستم بخوابم

امروزم که بلند شدم تا الان فقط حموم رفتم و سوپ گذاشتم سر گاز.

میخواستم روزه نگیرم دیدم هم حالم از دیروز خیلی بهتره هم این که احساسا سنگینی دارم:/

نگیرم که چی بشه! هی بخورم!!!

سحر بلند شدم دعا کردم. خیلی از خدا خواستم و گفتم هر چی که خیر و مصلحتم هست پیش بیاد. 


امروز مریض بودم و خونه موندم 

میدونستم اگه برم شرکت، بقیه مجبورن خشم فروخورده و این قیافه نحس ناشی از عصبانیتم رو تحمل کنن و من اصلا حوصله رفتن توی اون فضا رو نداشتم. 

کار مفیدی هم البته نکردم. تا ۵ عصر تو تخت بودم!!! بماند که دیشب رفتم مسجد با یه لباس پرپری و همین باعث شد سرما بخورم. بعدشم پاشدم رفتم خرید کردم و دکتر رفتم. دوتا امپول زدم. از افطار تا الان تا تونستم چایی خوردم و عرق کردم. 

هرچند گند گرفتم ولی جرات ندارم برم حموم از ترس این که بدتر بشم. 

تو مغزم خیلی چیزاس ولی حوصله گفتنشون رو ندارم. 

الف (دوستمه و دختر هم هست) حتی یه پیام نداده که تو چه مرگته. معلوم نیس کجاس و چه گهی داره میخوره. من که دیگه برام مهم نیس من ازش بریدم و هر غلطی میخواد میتونه بکنه دختره اسکول!



دوران پی ام اس که میشه یکی از شدیدترین حس های توی من اینه که از همه چی و همه کس بدم میاد و متنفر میشم.

یه جورایی حالم به هم میخوره از همه ادمای دور و برم و یه کارایی میکنم که بعدش ادم منفور بعدی میشم خودم.

فی المثل کسی که الان دلم میخواد سر به تنش نباشه مدیر عوضی جانماز اب کشمه که فقط بلده زرزر کنه. هر دوش فقط بلدن زرزر کنن. اصلا اون سازمان لعنتی هیچی به جز شوآف نیس!!! 

ار الان غصه تموم شدن تعطیلات رو دارم که باید بازم برم سر کار. یه زمانی برا این که کار پیدا کنم شبانه روز کارم گریه و التماس به خدا بود. مصاحبه میرفتم و چه نذرهایی که نمیکردم برا قبولیم. ولی الان اصلا اون چیزی نیس که تصورش رو داشتم.

درسته که یه زمانی می نشستم روی تختم توی اتاق و نگاه میکردم از پنجره به بزرگراه و با خودم میگفتم خدایا یعنی میشه یه روزی برسه که منم توی ترافیک این شهر بیفتم و خسته و مرده برسم خونه از سر کار؟؟؟ و جالب اینه که الان بزرگترین شکایت این روزام شده کار و محیط کاریم. 

خب همش هم تقصیره من نیس. محیطش رو دوس ندارم. اینجا که کسی منو نمیشناسه ولی واقعیت اینه که حس میکنم کسی محلم نمیذاره:( کسی دوسم نداره. اعتماد به نفس ندارم و حس میکنم ضعیفم و خجالتی ام. حس میکنم کارام رو خوب انجام نمیدم و تبدیل شدم به یه ادم توسری خور احمق و بداخلاق که با هیشکی گرم نمیگیره. همیشه خستم همیشه کلافه ام. همیشه ناراحتم و ناامید.

از طرف دیگه میبینم عمرم داره اونجا هدر میره و نمیتونم به هدفم برسم. حس میکنم عمرم در حال تباهیه. فشار کار و ساعت کاری بالاس. همیشه به ادم این حس رو میدن که تو ضعیف هستی. تو تحت نفوذ ما هستی. تو باید سر تسلیم فرود بیاری و خفه خون بگیری و عین اسب کار کنی و دم نزنی و ما هر کاری بخوایم میتونیم باهات بکنیم و تو باید لال بشی. حقوقش خیلی کمه. خیلی کمتر از فشاری که به ادم میاد. 

نمیتونم ازش بیام بیرون. چون بعد از اون باید جواب پس بدم به دور و بریام که تو چه غلطی میکنی. اینده ات پس چی شد؟ زندگیت پس چی شد؟؟ شوهر چرا نمیکنی؟؟ انگار شوهر، پنیره که من پاشم از بقالی بخرمش بیارمش. 

باید هر طور شده خودم رو نشون بدم. باید این امتحان کوفتی رو بخونم و مرداد بدمش بره. اتفاقا باید عالی هم باشم تا وقتی میخوام بیام بیرون بگن حیف از دستش دادیم نگن بیرونش کردیم. 

خدایا 

امشب اخرین شب ماه رمضونه 

من که از ماهت هیچی نفهمیدم. حتی شبای قدر اینقد خسته بودم که به زور یه قران سر گرفتم و یک ساعت مونده به اذان صبح خوابیدم. به جز یه روز، هیچ سحری رو هم درک نکردم و بیدار نشدم. ولی کرم تو بیش از این حرفاس.

خدایا 

یه کاری کن همه چی ختم به خیر بشه. یه کار کن بتونم با این کار لعنتی کنار بیام و دوسش داشته باشم. یه کار کن توش موفق بشم و عالی بشم و هر چه زودتر بتونم برم یه جای خیلی بهتر و وقتی میام بیرون پشت سرم موس موس کنن و بخوان راضیم کنن و نگهم دارن. ای خدا خودت خدای یکن برام به حق ۱۴ معصوم و این ماه عزیز. یا ارحم الراحمین


تازگیا فهمیدم دلیل این که نمیتونم با ادما ارتباط خوب بگیرم و دوسشون داشته باشم و اجتماعی که اطرافم هست رو دوس داشته باشم اینه که به خاطر یه ذهنیت غلط خودمو دوس ندارم و با خودم بدم!!

این ۵ روز تعطیلیم رو قرار بود درس بخونم. البته روز اول رو نه. روز اول میخواسم فقط استراحت کنم که این مریضی کوفتی از تنم بیاد بیرون. میمونه ۴ روز! عین دو روز اول رو که به بطالت گذروندم. هیچ جا نرفتم هیچ تفریحی نکردم. فقط خوردم و خوابیدم پای تی وی و گوشی. امروزم که از الان شروع کردم! 

خب معلومه که اینطور یدیگه خودمو نمیتونم دوس داشته باشم. وقتی میبینم اصلا به حرف عقلم گوش نمیدم و دارم با خودم لجبازی میکنم از خودم بدم میاد.

بعدشم حس میکنم که همه عالم و ادم توی این تقصیر من مقصرن و می پرم به بقیه!!! حتی اگه نپرم حوصلشونو ندارم و باهاشون خوب برخورد نمیکنم و اونام فک میکنن که من از عمد این کارو میکنم. نمیدونن که من حتی حوصله خودمم ندارم اینجور وقتا!

بعدش اونام در  مقابل نمیتونن منو دوس داشته باشن و حق هم دارن و می کوبونن و له میکنن و از روم رد میشن و منم که بی اانگیزه و بی تفاوت نسبت به اونچه که ازم میخوان ازشون دلگیر میشم و حال بدم بدتر میشه و این سیکل معیوب همینطوری ادامه پیدا میکنهههه.

این سیکل رو تازگیا کشف کردم!!!

فقط هم یه راه حل داره. یه خورده به خودم فشار بیارم. این ک.ن مبارک رو جمع کنم ( خیلی ببخشید واقعا) و کارام رو بکنم. هم خودم رو راحت کنم هم یه جماعتی رو!!!

گور بابای گذشته و مافیها!


از نصیحتای تکراری و مزخرف حالم به هم میخوره

من اصلا نخوام شوهر کنم کی رو باید ببینم؟؟

چطور وقتی کسی رو دوس نداری میتونی حتی بهش فکر کنی؟؟

بعضی وقتا واقعا از میم حالم به هم میخوره به خاطر این که اصلا نمیفهمه اصلا درک نداره اصلا مغز تو کلش نیست!

فکر میکنه با نصیحت کردن و شر و ور گفتن چیزی عوض میشه

۷ سال این حرفا رو به من زد و زندگی من رو نابود کرد و کلی برام خسارت به بار اورد که خیلی هاش جبران پذیر نیس یا یه فیلی کرگدنی چیزی میخواد که بتونه بیاد جبرانش کنه بازم ول نمیکنه 

اخه یکی نیس بهش بگه احمق!! مگه تو میخوای با طرف بخوابی که که حالا من بیام به حرفت گوش کنم؟؟ من حتی نمیتونم به توی بغل طرف رفتن فکر کنم چه برسه به این که برم باهاش بخوابم! بعد تو به من میگی برو زن این بشو؟؟؟ اخه ادم اینقدر احمق؟؟؟

کصافط عوضی .هووووففففف

اون موقع که یکی رو میخواستم زر زر کردی  نذاشتی حالا داری واسه من حرف از خودت بلغور میکنی؟؟؟

زنیکه روانی 

بشین تا من به حرفت گوش بدم خل.

پی نوشت: اینا رو که من تو واقعیت نمیگم بهش. فکر نکنید من اینقدر احمق و بیشعورم! اینا تو دلمه. باید یه خورده بهش فحش میدادم تا راحت بشم.


خب حقیقت اینه که دنبال کردن ادم ها تو دنیای مجازی بعضی وقتا نه تنها عایدی نداره بلکه افسرده کننده هم هست! بعضا ادم هایی رو میبینی که هر چی به گذشته اون ادم نگاه میکنی میبینی هیچ چیز ویژه و تحسین بر انگیزی نداشت که باعث بشه الان توی این موقعیت قرار بگیره. این موقعیت که میگم هر چیزی رو میتونه شامل بشه. از پذیرش تو یه دانشگاه فوق عالی خارج از کشور تا وضعیت مالی خیلی خیلی توپی که الان داره یا حتی داشتن یه عشق درست و حسابی توی زندگیش. 

جدا میتونم بگم به دختر همکلاسی دوران دبیرستان که با رتبه چندین هزار به زور دانشگاه قبول شد و بعد از یک سال رییس جوان دانشکده عاشقش شد و بعد هم دستش رو گرفت و برد تو ناف امریکا با بهترین امکانات و وضعیت مالی حسودیم میشه!

منتشر کردن عکس هاش ولی به نظرم با هدف انجام میشه. یه وقت هایی انگار طرف داره زور میزنه که خودش رو به ادم های دور و برش ثابت کنه. داره تلاش میکنه که عیب ها و نقص ها و کمبودهاش رو زیر زندگی لاکچریش بپوشونه تا بقیه نگن که تو بعد از چندین سال زندگی تو این شرایط چرا هیچ تحفه ای نشدی؟؟؟ شاید فقط تنها عرضه ات خوابیدن زیر شوهرت بود تا بهت پول بده و تو ساکن کالیفرنیا باشی!


داشتم با میم حرف میزدم تصویری

گفت "مهربون" رفته برام کادوی روز دختر بگیره

بش گفتم نه نباید این کار رو میکرد و یه جوری نشون دادم که مثلا خیلی خجالت زده شدم!

یهو وسط حرفاش برگشت گف پس کی تو قراره خانوم بشی؟؟؟

یعنی لازمه بگم که چقدررر از حرفش حالم به هم خورد و حالت انزجار بهم دست داد و از خودش و خودم متنفر شدم؟؟؟ دلم میخواس اون لحظه داد رو بکشم سرش و تمام استفراغ های وجودم که ناشی از به هم پیچیدگی دل و روه ام به هم بود رو تو صورتش بالا بیارم. 

صرفا به یه کار دارم و خدافظی ساده و قطع کردن گوشی بسنده کردم.


دیشب دختر خاله ها اومدن اینجا. خسته و مرده نزدیکای ۸ رسیدم خونه تند تند خونه رو جارو زدم و یه کم هم خرید کردم و اومدن. براشون میوه و تنقلات اوردم و رفتم به شام درست کردن. تا ۱۲ داشتم شام درست میکردم! ۱ اماده شد و خوردیم و ۲ خوابیدیم در حالی که هلاک بودم! 

۱۰:۳۰ به زور از خواب پا شدم و شروع کردم صبونه درست کردن. نیمرو و پنیر و خیار و گوجه و .

تا ۱ اینجا بودن و  رفتن.

هلاک بودم از خستگی 

هیچ کاری نکردم تا ۴:۳۰ 

بعدش خوابیدم تا ۶ و از ۶ تا الان که ۸عه یا تو گوشیم بودم یا داشتم میخوردم یا اهنگ گذاشته بودم و میرقصیدم یا تلفن حرف میزدم!

همین نیم ساعت پیش باز بهم زنگ زدن که بیا بیرم امامزاده 

دوس داشتم برم ولی چون میدونستم اگه برم مجبورم اونجا آش بخورم و از طرفی هم ممکنه شب که میام دوباره بخوان بیان اینجا قبول نکردم. حقیقتش انرژی نداشتم.

الان تازه نشستم پشت میزم در حالی که کلی از برنامم عقب افتادم.

اون مساله پیش اومده هم بدجوری ازارم میده. بلاتکلیفی و دوراهی مسخره که بیشتر عمرم سرش به هدر رفت. 

مغزم کار نمیکنه 

هنگ کرده

کسی رو هم ندارم که کمکم کنه 

از طرفی امتحانی که ۲۰ روز دیگه دارم و بحث ابرو وسطه. خیلی میترسم و از خدا همش میخوام که یه کاری کنه من توی این امتحان به عالی ترین نحو ممکن موفق بشم و قبول بشم.

خستم 

خیلی حرف دارم بزنم ولی حتی حس نوشتنشون هم نیس

برم به کارام برسم





با این اهنگه که گذاشتم این بالا امروز یه دل سیر گریه کردم 

همین الانم اشکام داره چیکه چیکه می پاشه رو کیبرد:). نشستم کنار پنجره دارم بیرون نگاه میکنم.

یه بار تو اسنپ گوش دادم دیدم وای این چه خوبه 

الان باز اتفاقی پیداش کردم

به خاطر بی اعتماد به نفسیم و این که به فکر خودم نیستم امروز باعث شدم یکی بهم یه حرفی بزنه که بدجوری من رو شکست. 

حتی اگه من هم مقصر بوده باشم حقم این نبود که اینطوری باهام برخورد بشه. خدا نکنه حرمتها شکسته بشه که برگشتش خیلی سخته. 

من فقط میخواستم حرف بزنم. چون خسته شدم از بس حرفام رو خوردم و چیزی نگفتم. چون تا رفتم حرف بزنم بایکوت شدم. چون تا کوچکترین انتقادی کردم طوری بهم حمله شد که از حرف زدنم پشیمون شدم.

اون ادم شاد و فعال و پر انرژی تبدیل شده به یه دختر ترسو و استرسی.

خدایا من اشتباه کردم نمیتونم هم برگردم عقب .نمیتونم برگردم به یک سال و خورده ای پیش.

خدایا من دلم شکسته و تو توی دلهای شکسته هستی.

خودت ارومم کن. خودت نجاتم بده. من بنده خوبی برات نبودم ولی دیگه خستم. دیگه بریدم. دیگه نمیتونم این حجم از ناراحتی رو به جون بخرم. خودت راه گشایشی برام باز کن. 

امین 


این اخر هفته هم نشد که درس بخونم

البته تا اخر شب یه چند ساعتی هنوز وقت هست

مصی بیچاره اومد و تمام خونم رو تمیز کرد و رفت

حقیقت اینه که بهش حق میدم که غصه ام رو بخوره و نگرانم باشه ولی برای نگرانیش کاری از دستم بر نمیاد

عصری که تو خونه تنها شدم رفتم کنار پنجره نشستم نمیدونم چرا یهو دلم پر از غصه شد و اشکام گوله گوله اومد پایین 

اینجور مواقع معمولا خوندن یه دعایی چیزی معجزه میکنه. یه چیزی مثل گوش دادن دعای مشلول صوتی.

از فردا که برم سر کار دقیقا یک هفته وقت دارم که پروژه رو تموم کنم و یک هفته هم بعدش که مرور کنم و ایراداتم رو رفع و رجوع کنم و اماده بشم برا ارایه اش. 

لازم نیس بگم که چقدر براش استرس دارم و چقدر از یاداوریش حالم بد میشه ولی از اونجایی که به قول معروف آش کشک خاله ام هست چه بخورم و چه نخورم پامه باید یه طوری این دو هفته رو هم سر کنم و بعدشم فقط امیدم رو بدم دست خدا تا یه جوری همه چی رو برام مرتب کنه که ان شالله به بهترین نحو ممکن پیش بره و تموم بشه. 

دلم میخواس با یکی میرفتم بیرون ولی هر چی فک کردم دیدم هیچ دوستی دور و برم نیس. یعنی هست ولی کسی که بشه بهش زنگ زد . گفت فلانی پایه هستی بریم یه دوری بزنیم نیس. نمیدونم این دخترایی که دانشگاهشون تموم میشه و حالا یا میرن سر کار یا نمیرن ایا هنوزم دوستی های قبلشون رو دارن؟؟

خداییش شماها وقتی دلتون میخواد برین بیرن همیشه پایه دارین یا نه؟؟


عکسای دو نفریشون رو دیدم توی اینستاگرام.

و اون سفره میز شام مفصل!

به درک 

خدا یه کاری کرده شدم مثل سنگ! یعنی اینقد دیدم از این صحنه ها که دیگه برام عادی شده! هر چی هم سعی میکنم غصه بخورم نمیتونم:))

ولی خدایی خیلی کصافطن. نمیشد منم دعوت کنن؟؟؟ دختره احمق تازه به من میگه فلانیا پا شدن اومدن اینجا حالا خانواده شوهرم میگن برا یه مهمونی ساده اینطور قشون کشی کردن!! اخه احمق تو خودت چی هستی که فامیل شوهرت چی باشن؟؟!!

اسکول باید افتخار هم میکردی که من تو مهمونیتون باشم! نکنه دیدی من خوشگلترم ترسیدی پسره از قیافه نحس تو زده بشه؟؟

در هر صورت برام مهم نیس. 

به قول یکی به پشمم هم نیس:))))



فکر میکردم این حالت روحی بد مال پی ام اس باشه ولی پی ام اس هم تموم شد و من همچنان.

از شدت تنهایی کل کانتکتای گوشم رو بالا و پایین کردم ولی کسی رو پیدا نکردم که بتونم حتی باهاش تماس بگیرم. 

گزینه انتخابی اخر: مامانبزرگ بود!!! و جالبه که اونم جواب نداد:))))))

از ۹:۳۰ صبح که بلند شدم تا همین الان که ساعت ۸ هست و دیگه داره شب میشه یا غذا درست کردم یا تی وی دیدم یا پای نت بودم و اینستا و وبلاگ خونی کردم یه چند دقیقه ای هم پاشدم با دو تا اهنگ در پیت قر دادم!

همین و همین 

و همچنان دارم حرص میخورم که اگه امتحانم دوشنبه باشه چی میشه.

پ ن: همین الان زنگ زدم به دختر عمم. گفت تو راه جمکرانیم. گریم گرفت. گفتم برام خیلی دعا کن. واقعا یه حظه دلم پرکشید.

اسلام علیک یا صاحب امان.اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم.


دلشوره دلشوره دلشورهههه

همیشه اضطراب همیشه احساس ضعف همیشه ترس از تنهایی و طرد شدن و بی ارزش شدن حس دوست نداشتن خود و ادمای اطراف.احساس شکست.

اینا یه مدتیه که ولم نمیکنه. مخصوصا استرس و اضطراب از این که مبادا گندی بزنم و اتفاق بدی بیفته و

شبا با این که خیلی خستم ولی تا ۱ اینا خوابم نمیبره از بس که فکر میکنم.

گوشه کنار موهام کاملا سفید شده. دیگه اینقد زیاد شدن که نمیشه با قیچی بریدشون 

من در حق خودم ظلم کردم همین الانم دارم ظلم میکنم ولی نمیدونم چطور از شر این احساسات منفی خلاص بشم:(


حرف مردم یا ترس از تنهایی گاهی باعث میشه ادما (علی الخصوص دخترا) تن به روابطی بدن که نه آرومشون میکنه اون طور که باید و شاید نه حتی خیلی خیلی عاشق طرف هستن که بتونن چشم روی ضعفاش بپوشونن نه باعث پیشرفتشون میشه و .
من خودم یکی از همون ادما بودم یه روزی.
یکی از همون دخترا که نه عاشق طرف بودم که بتونم به خاطرش از همه چی بگذرم، نه باعث پیشرفتم میشد، نه اخلاقش خوب بود، نه باهاش آنچنان خوشحال بودم!
یه روز به خودم اومدم دیدم تبدیل شدم به ادمی که غرورش رو داره زیر پاش له میکنه برای هیچی! واقعا برا هیچ و پوچ داشتم خودم رو له میکردم. در حالی که من یه سر و گردن از طرف از خیلی لحاظا بالاتر بودم. تیپ و قیافه، پول، وضعیت خانوادگی، و .
به خودم اومدم دیدم یه شبایی بوده که به خاطر هیچ و پوچ باهان دعوا کرده و جواب تماسا و پیامام رو نداده و من تا خود صبح گریه کردم و فشارم افتاده و از ترس می لرزم در حالی که دستام یخ کرده.
تو ایینه نگاه کردم دیدم هنوز ۳۰ سالم نشده ولی یک عالمه  موی سفید دارم 
اونم به چه جرمی؟؟؟ به این جرم که فقط یه کلمه بهش گفتم اخلاقت رو خوب کن!!!
یه روز به خودم اومدم و همه چی رو بوسیدم و گذاشتم کنار.
الان که بر میگردم به گذشته از خودم به خاطر این همه عذابی که به خودم دادم و حقارتی که تحمل کردم بدم میاد.
حق من این نبود. هر کسی دیگم به جای اون بود باید منو با چنگ و دندون نگه میداشت. ولی موندن توی اون رابطه برای من هیچ ثمره ای نداشت. برای اون چرا داشت. خیلی چیزا داشت که خودش عرضه بدست اوردنشون رو نداشت
اینا رو گفتم که بگم روح و روان و شادی ادما خیی مهمه . تبدیل شدن به یه ادم افسرده محصول این روابط غلطه که ادم باید هر چه سریع تر خودش رو ازش بکشه بیرون.
من خیلی وقت پیش این کار رو کردم و نمردم
هیچ کس با کندن و بیرون اومدن از یه رابطه غلط نمرده 
منم نمردم 
اینو بهتون قول میدم که شما هم نمی میرین.

به درک که هر کاری کردم و هر اتفاقی افتاد.

دیگه خسته شدم از این که تینقدر خودم رو به خاطر کار کرده و نکرده متهم و سرزنش کردم. 

واقعا نمیدونم چرا حالیم نمیشه که توی این سن داشتن این تعداد موی سفید توی سرم عادی و طبیعی نیست. 

از بس که در طول زندگیم از حرف مردم ترسیدم و به خاطر این که سرزنش نشم کاری رو کردم که دوس نداشتم انگار عادت کردم. 

خیلی تو زندگیم به ادمای دور و برم باح دادم خیلی زیاد. 

ولی از ادمای دور و برم اینقدری که براشون وقت و انرژی و احترام و حتی پول صرف کردم دریافت نکردم.

البته این از تربیت بد من ناشی میشه. 

این که همیشه سعی کن نایس باشی. 

این بدترین حالت ممکنه برای یه ادم و من دیگه نمیخوام اینطور باشم. 

نمونش این دختر فامیل احمقم که یه کار ساده ای ازش خواسته بودم و خودم واقعا گیر بودم و بهش رو انداختم و الان طبق معمول دست منو گذاشت توی پوست گردو و بدقولی کرد. 

ازش بدم میاد.

 


اینقدر تنها باشی و اینقدر تنهایی کشیده باشی که برای رفع تنهاییت به همه عالم و ادم باج بدی.

و همه دست رد به سینت بزنن و تو بمونی با کوهی از درد و غم 

برای این که تنها نباشی و کسی رو داشته باشی که باهاش فقط بتونی حرف بزنی از همه عالم و ادم بکشی

خدایا ازت گله دارم 

تو این روز عزیز بدجوری ازت گله دارم

شایدم از تو نه، از بنده هات.

حالا میفهمم وقتی میگن علی سرش رو میکرد تو چاه و با چاه حرف میزد یعنی چی .

یا علی 

مردم زمونه عوض نشدن 

اونا احترام توی علی رو نداشتن. چه برسه به من یه لاقبای پاپتی.

خدایا منو محتاج به خلقت نکن. چه از نظر عاطفی و برای رفع تنهایی هام چه از نظر مالی چه چیزای دیگه .

خدایا من خسته ام از زندگی توی این دنیا

ای کاش اون شبی که فرسته ی مرگ اومد توی این مجتمع و جون رو گرفت چند قدمی دورتر میشد و منو با خودش می برد.

خدایا خستم از ادمات. آدمایی که همه فقط به فکر خودشونن. آدمایی که فقط وقتی کارت دارن به یادتن. آدمایی که هیچ وقت تنهایی هات رو درک نکردن. 

خدایا خستم از این زندگی. حتی تو هم با من نیستی. حتی توام حرفای منو نمیشنوی. دلم خیلی گرفته

تو این روز عیدی که همه خوشحالن من دلم شاد نیست. دلم گرفته 

حتی نزدیک ترین ادما بهم هم پشت کردن 

کی میگه تو قیامت مادر روی بچش پا میذاره تا خودش رو نجات بده؟؟ قیامت امروزه قیامت همینجاس.

همین اتفاقا همین لحظه هم رخ میدن فقط گاهی نمی بینمشون.

خدایا 

منو محتاج خلقت نکن همین.

 


به شدت احساس تنهایی میکنم 

هی دارم به خودم فشار میارم که گریه نکنم بازم نمیشه

غروب جمعه اس 

خودش که به خودی خود دلگیر هست از طرف دیگه هم انگار یه سنگ بزرگ گذاشتن رو سینه من که نمیتونم نفس بکشم. 

تنها و غریب توی این شهر غریب. نه دوستی، نه خانواده ای، نه فامیل درست و درمونی که به داد ادم برسه. 

یکی از بدترین حالت های روحیم رو دارم تجربه میکنم 

خدایا خودت به دادم برس. ای خدااا


از پریروز تا حالا استرس این امتحان لعنتی و برگشتن به اون محیط لعنتی تر تمام وجودم رو پر کرده 

دیشب تا ۲ شب عصر جدید دیدم 

میخواستم نبینم که بتونم زودتر بخوابم ولی بعدش با خودم گفتم یعنی من بعد از این همه سال عمری که از خدا گرفتم حق ندارم یه شب تعطیلی بشینم برنامه تلویزیون ببینم؟! این بود که نشستم تا تهش دیدم و نتیجتا تا ۹:۳۰ خوابیدم و ۱۰:۳۰ اومدم نشستم پشت میز و تا اینجا ننویسم انگار نمیتونم شروع کنم 

حقیقت اینه که دلم نمیخواد برگردم به محیط قبلی ولی حس میکنم دارم شرایط رو برای خودم بدتر میکنم  باعث میشم حالم بدتر از قبل بشه. احتمالا بهترین کار حال حاضر اینه که جدی بشینم سر درس و مشقام تا یادم بره که اونجا بهم چه میگذره و کا چه اتفاقاتی می افته. 

دیگه دلم نمیخواد خودمو اذیت کنم.

چندین ساله که عین مادر تناردیه افتادم به جون خودم و دایم به خودم غر میزنم و خودم رو له میکنم و این خیلی بهم حس بد  میده. 

میخوام دختر خوبی باشم 

دختری که اول از همه به فکر خودشه تا دیگران 

دختری که دایم خودش رو سرزنش نمیکنه 

دختری که با خودش مهربونه، خودش رو می بخشه، به فکر سلامتیشه، به فکر روحیشه و حالش خوبه از این که خدا بهش فرصت زندگی داده و زندگیش رو دوس داره 

دختری که در طول هفته منتظر اخر هفته نیست و اخر هفته ها رو با ترس و لرز و ناراحتی از شروع هفته سپری نمیکنه 

میخوام خوب باشم 

میخوام خوش باشم 

دنیا کوتاهه 

چشم به هم بزنیم باید بار و بندیل رو جمع کنیم و بریم 

دنیا خیلی کوتاهه

نمی ارزه واقعا این حجم از ناراحتی.

نمی ارزه.


از اخرین روزی که اینجا نوشتم ۵ ماه میگذره. دقیقا ۵ ماه! 

برگشتم پستای قبلی رو یه نگاهی انداختم. دیدم اون روزا هم همین غصه ها رو میخوردم و و یه سری موراد حتی یادم هم نبود. 

دنیا میگذره با همه خوبی ها و بدی هاش. چشم به هم بزنی سفر تموم شده و باید برگردی جایی که بودی.

این که قران میگه دنیا بازیچه ای بیش نیس راسته واقعا راسته.

خیلی عجیب و غریب نگذشت این مدت. جز این که خدا روشکر تونستم تو محل کارم ترفیع بگیرم و البته این به قیمت این تموم شد که ددلاین های امسال رو هم از دست دادم و دارم به سال دیگه فکر میکنم. چند وقتیه تصمیم دارم خونه رو عوض کنم که هنوز مورد خوبی پیدا نکردم. از مقاله و زبان هم نگم که تقریبا هیچ پیشرفتی نداشتم. جز چندتا تاک پراکنده که گوش دادم و یه تعدادی هم لغت کار خاص دیگه ای نکردم. یه کوچولو مقاله رو پیش بردم ولی خیلی کم و هنوز تموم نشده.

سعی میکنم منظم تر بنویسم.

خیلی حرف ها دارم برای گفتن.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها